سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۴

بالا

امروز شهرداری اومده بود جمعمون کنه. من و آقا کامبيز تا ديديم دارن ميان از نزديک‌ترين درخت چنار خيابون رفتيم بالا و از بلند‌ترين شاخه‌ش آويزون شديم.
مامورای شهرداری دستشون رو گذاشتند بالای چشمشون و شاخه‌ای که ازش آويزون بوديم رو نگاه کردند. بعد سری تکون دادند و رفتند. فکر کنم خيال کردند من و آقا کامبيز گيلاسيم.
خلاصه که به خير گذشت. فقط از اون موقع که مامورها رفتند تا حالا منتظريم ببينيم کی می‌رسيم تا از شاخه به اين بلندی بی‌افتيم پايين. سرمون نشکنه شانس آورديم.

آهان، تو اون هير و بيری آقا شهسوار هم هی از اون پايين داشت انگولمون می‌کرد.

1 نظر:

در ۲:۳۹ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس گفت...

هه هه
توصیف بسیار رسایی بود حسن جان

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی